سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/6/3
10:20 صبح

امن ترین جای دنیا…

بدست اسماعیل معنوی در دسته

   شفاف ترین خاطره ام از تو یک لبخند بود. پنج ساله بودم . ظهر گرم تابستان سایه انداخته بود روی سرمان . تازه بازی « آژیر قرمز و فرار» را یادم داه بودی ، گفته بودی هروقت صدای آژیر را بشنوم باید فرار کنم و جایی امن پناه بگیرم . امن ترین جای دنیا برای من آغوش گرم ت و بود .

   ایستاده بودی کنار حوض با پیراهن خاکی و چفیه ای روی شانه ات . حوض نور را روی صورتت می رقصاند . زانو زدی و دستهایت را باز کردی ، منتظر من . دویدم طرفت و هنوز چندقدم مانده بود برسم به تو که انفجار دل شیشه های خانه را شکست و آسمان شلوغ شد . تو گفتی یاعلی و من در آغوش تو پنهان شدم . دستت موهایم را آهسته آهسته نوازش کرد . سرچسباندم به شانه ات و بوی لباست را فهمیدم ، بوی گلاب ، بوی غروب های پنجشنبه ، بوی صلوات ، مسجد ، نماز جماعت ، تکبیر ، بوی دسته های سینه زنی . بی صدا گریه گردم اشک سرشانه ات را خیس کرد که خیال کردی از انفجار ترسیده ام . اما ترس من از رفتن تو بود . وقت خداحافظی ، حسودی ام شده بود به ساکت که آن را با خودت می بردی ، به کلاشت که چسبیده بود به شانه ات ، به چکمه هایت، به چفیه ات، کلاهت، قرآنت، و همه چیزهایی که با تو به جبهه می آمدند و تو آنها را انگار بیشتر از من دوست داشتی . در گوشم نجوا کردی : «دختر من هیچوقت گریه نمی کند!»

***

   دومین خاطره ام از تو یک عکس بود . هفت ساله بودم اما مدرسه نمی رفتم ، معلم ها در تلویزیون درس می دادند و برفک ها که می آمدند زنگ تفریح شروع می شد . عکس تو را یکی از هم رزمهایت آورده بود . دوازده نفر بودید ایستاده در سنگری سبز ، دست برشانه هم . روی سربندهایتان نوشته بود یا علی. در سنگر شما حوضی نبود اما نوری روی صورت هایتان رقصیده بود . بعدها مادر گفت آنها که کنار تو ایستاده بودند همه شهید شده اند .

   بازی آژیر و فرار هنوز ادامه داشت اما این بازی برایم کهنه شده بود ، بی تولطفی نداشت . می نشستم کنار حوض و خیره می شدم به آسمان بی پرنده و بمب هایی که مثل لکه های قیر از کف آسمان چکه می کردند و سقف خانه ها را از هم می شکافتند .

***

   سومین خاطره ام از تو ، آمدنت بود . دوازده ساله بودم و هرشب خواب می دیدم که آغوش باز می کنی برایم و من می دوم به سوی ات ، بی آنکه انفجار خاطره خوبمان را به هم بریزد . خواب هایم تعبیر شد . یک روز بی خبر آمدی اما خودت را جا گذاشته بودی ، مرا نمی شناختی .

   در چارچوب درایستادی به تماشا ، یکی از همرزم هایت هم آمده بود . آهسته گفت : «موج انفجار...» اخم کردی و زیرلب چیزی گفت که گمان کردم ، اسم من باید باشد ، نگاه کردی به آسمان که قیر دیگر از آن چکه نمی کرد . جنگ تمام شده بود اما تو دستهایت را گذاشتی روی سرت ، چشم بستی ، فریاد زدی ، گریه کردی ، اسم رفقایت را صدا زدی . جایی جلوی چشمهای خسته تو ، همه آنها که در عکس کنارت ایستاده بودند ، شاید دوباره شهید می شدند که داد می کشیدی و سرت را به دیوار می کوبیدی . ترسیده بودم . التماس می کردم که تمامش کنی . همرزمت گفت : «موجی شده...» یکی از قرصهایت را گذاشت توی دهانت ، آرام شدی ، سر گذاشتی روی شانه اش، کمکت کرد روی پایت بایستی . حوصله داشتید، بیایید آسایشگاه ، دیدنم . » و به من نگاه نکردی ، هنوز مرا نمی شناختی .

   همه روزهای بعد هم به دیدنت آمدن که شاید بشناسی ام اما تو راه می رفتی و اسم مرا آهسته آهسته زیر لب تکرار می کردی ، گریه می کردی ، شعر می خواندی اما با من حرف نمی زدی .

***

آخرین خاطره ام از تو دیروز بود . پشت در « اتاق فیکس» آسایشگاه. درچوبی بین من و تو حایل شده بود . از روزنه کوچک نگاه کردم به تو و تو نگاه کردی به من . دیوارهای اتاق با موکت های سبز پوشانده بودند تا فریادهایت به گوش ما نرسد . ولی تو فریاد نمی زدی . کز کرده بودی گوشه اتاق. مرا که دیدی ، بلند شدی ، جلو آمدی . گفتی : « سلام »

   باز شروع کردی زیرلب اسم مرا گفتن . یکی از پرستارها آهسته گفت : « توی این اتاق راحت تر است به خودش صدمه نمی زند.»

     زیر نور تنها لامپ زرد اتاقل ، چشم هایت عسلی تر بود و یاعلی گفتی از جا برخاستی . به روزنه نزدیک تر شدی . باز مثل روز رفتنت بی صدا گریه کردم . انگشتهایت از روزنه گذشت . صورتم را به سرانگشت هایت نزدیک کردم . دستت می لرزید . اشکم را پاک کردی و آهسته نجوا کردی:«دختر من هیچ وقت گریه نمی کند.»

نویسنده:ناشناس