سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/1/28
2:47 صبح

خطوط زیر هیچ ربطی به هم ندارند...

بدست اسماعیل معنوی در دسته

چشم هایم درد می کند.

آب دماغم ...

انگشت بزرگ پای راستم درد می کند.

اینجا تاریک است.

فردا زلیخا دارد... ببخشید یوزارسیف دارد.

شاید باورتان نشود اگر بگویم الان یک مارمولک سفید خوشکل از لابه لای پنجره دارد به من نگاه می کند...هیسسس آرام .

میرحسین به اهواز آمده بود.

امروز خیلی کار کردم.درس نخواندم.

یوسف به دوران شادمانی خود رسیده.

وقتی ناله های یعقوب را دیدم و شنیدم خیلی سخت بود که گریه نکنم.

هوا خیلی خوب شده....بازگشت زمستان.

دیگر به استقبال های گسترده از احمدی نژاد عادت کرده ایم. عادت بد به یک کار خوب!

آب دماغم باز...

انگشتم هنوز درد می کند.

یادت هست چگونه یوسف و زلیخا پشت هفت درب بسته تنها بودند؟!

تنها بودند؟!

او نبود؟!

آمون؟!

خدا؟!

هنوز مارمولک سفید توی پنجره است.نه دقت کن. حالا 2 تا شده اند...

 

مارمولک

88/1/7
8:29 عصر

صدها سال «نه» مثل این سال ها...!

بدست اسماعیل معنوی در دسته بهار

نوروز آمد و دل باز - حزین - شد...

تعجب کردید؟راستش نمی دانم چرا بعضی وقتها حرفهایم اینگونه می شود.

چرا ما عادت داریم وقتی یک سال از عمرمان(که مدت آن هم نامعلوم است) کاسته می شود به همدیگر تبریک می گوییم؟! خیر سرمان خیلی وقت شناس هم هستیم و از لحظات عمر هم استفاده کافی می کنیم...

داشتم دنبال بهانه می گشتم برای تبریک هرچه باشد این روزها مردم خوشحالند ومن هم باالطبع همین طور بد هم نیست آدم برای شادی بهانه تراشی کند.مگر نه اینکه مولا فرموده«با مردم باشید تا زمانیکه به حرام نیفتید». همین دیشب بود یکی از اساتید را دیدم تا دید لباس تیره رنگ به تن دارم سریع اشکال گرفت و من هم البته در حضورش اینگونه زبان نریختم.چشم حالا چرا ناراحت می شید. عید شما مبارک . صدها سال «نه» مثل این سال ها...! این سالها که همه اش دلتنگ بودیم و بی قرار هرکه از پی معشوق خویش پریشان گشته و ما در پی خویشیم. امیدوارم سالهای عمرتون سبز باشه مثل جوانه های گندم_ البته نه در زمان قحطی و خشکسالی_ .

فقط به افتخار شما قالب رو هم بهاری کردم. همین.


87/7/29
10:20 صبح

همتبار

بدست اسماعیل معنوی در دسته

رونمایی از لوگوی نسخه جدید سایت همتبار که بزودی افتتاح خواهد شد.

همتبار

87/6/20
9:10 عصر

ماجرای من...

بدست اسماعیل معنوی در دسته

من اشتباه نکرده ام!

سفید سفید است.

آخر گفتم این همه حرف زدیم .

چرند گفتیم و پرند شنیدیم.

چه شد؟    شاخ کدام غول را شکستیم؟

بعضی وقتها سکوت معنای بهتری دارد... 

می‏خواهیم نفس بکشیم...آلوده است هوای دل... تمیزش کنید. همین

کاغذ

87/6/15
11:26 عصر

اینجا بهترین وبلاگ دنیاست!

بدست اسماعیل معنوی در دسته

اینجا بهترین وبلاگ دنیاست!

اینجا؛ بهترین، باحال ترین، باصفاترین، مدرن ترین، کارشناسانه ترین و...ترین وبلاگ روی کره زمین است.

تعجب کردید؟!

تعجب داره؟!

تعجب نداره؟!

قبل از اینکه کسی من را به توهم، دیوانگی ویا مبالغه متهم کنه حرف هایی دارم، پس متهم گریخت!

چه بسیار دیده ام انسانهایی را که پست ترین وناتوان ترین عنصرکائنات برایشان همان «خودشان»است. افکاربلندرا توهم وبلند پروازی می خوانند واندیشه های وسیع را خیالپرداز!

وچه اندک آنهایی اند که برای اهدافشان اهمیت قائلند، دور اندیشند و سینه ای فراخ دارند.

اما چرا اینجا بهترین وبلاگ دنیاست؟

او می گفت بهترین راه پیشرفت همین است که تو هرجا هستی وهرکاری که می کنی را مهمترین مکان وبا اهمیت ترین کار بدانی!

اگر چنین شد دیگر پس از زلزله ها هیچ ساختمانی ریزش نمی کند، چون معمار در ذهنش بهترین خانه دنیا را ساخته.

دیگر هیچ دختری از خانه فرار نمی کند چون مادر، بهترین دختر دنیا راتربیت کرده.

...پس حالا که اینجا بهترین وبلاگ دنیاست، هرچرندی نمی نویسم وهر پرندی نمی‏گویم تا شاید آدم هایی بخوانند که سرشان به تنشان زیادی نباشد! حتی شده روزی یک نفر!

دیگرهیچ.

تقدیم به شما

87/2/17
11:58 عصر

چند تا سهمیه می تونه جای یک نگاه پدر رو برای آدم بگیره...؟

بدست اسماعیل معنوی در دسته

سلام

سلامی به معصومیت نگاه کودک همسایه

گفتیم که می خواهیم از عدالت بگوییم وبی عدالتی از عدالتی که این روزها بسیار پایمالش می کنند به نام برپایی اش چه خیانت ها که به او روا نمی دارند.

نمی دانم چرا یاد امید افتادم  پسر همسایه مان را می گویم امسال دانشجوی دانشگاه آزاد است. می گفت وقتی استاد شغل پدرم را پرسید در جوابش گفتم "شهید شده" ناگهان چند نفر از همکلاسی هایم با پوزخندی حساب شده گفتند : پس با سهمیه اومدی دانشگاه...؟ خودش می گفت که از خجالت هلویی شده بود ببخشید آلبالویی...   ولی یک لحظه به خودش اومد یاد اون لحظه ای که از دوستای باباش شنیده بود پدرش با چه شجاعتی روی مین رفته بود خداییش شاید خیلی شنیده باشی ولی بازهم وقتی آدم خودش رو جای اون کسی می ذاره که خودش رو روی مین پرتاب می کنه دلش می ریزه  از خاطره مون دور نشیم گفت به خودم اومدم وبرگشتم بهشون حالی کردم که اولا اگه من وشما الان اینجا نشستیم بخاطر ایثار اونها بوده تازه این سهمیه افزوده بر ظرفیت دانشگاه است که هزینه اون را هم تا حدی بنیاد تامین می کند پس به این ترتیب فرزندان شهدا توی دانشگاه جای کسی رو نگرفتن بلکه به عبارتی یک صندلی اضافه کردن نمی دونم شما هم مثل من متوجه حرف امید شدید یا نه ولی خواستم این رو بگم که شاید بعضی از ما حتی نتونیم چند روز دوری پدر ومادرمون رو تحمل کنیم پس چطور اون جوونی که از پدرش فقط یک عکس زیبا ویک پلاک دیده گه گاهی از بعضی از ما متلک می شنوه...؟

 

راستی به نظر شما چند تا سهمیه و امتیازهای ورودی ها می تونه جای یک نگاه پدر رو برای آدم بگیره...؟

 

 

 


<      1   2   3