• وبلاگ : ديده بان
  • يادداشت : اينجا غروب كربلا... سرها بر نيزه...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابراهيم 

    الان که اين واژه هاي روي دکمه ها را فشار ميدم تا به کلمه تبديل بشن بهانه يست که فکر کنم بعد از من از من چي بجا مي مونه خيلي سخته چيزي يادم نمياد ،يعني از من فقط براي اين دنيا يه خاطر مي مونه در اين سيل خاطرات ، شايد به اين دليل باشه که ديگه خونه ي ما ايون نداره ديگه من بي بي ندارم . ديگه حوض و باغچه نداريم ماهي توي تنگ هم ديگه خيلي زود مي ميره ،کجاست اون سفره ي هفتسين بزرگ که مادرم درست مي کرد کجاست اون پدر با مو هاي مشکي کجاست اون بوي درختان اوکالپتوس زادگاهم اون اسمون پر ستاره مسجد سليمان اون کوه هاي بلندش کجاست اون درخت هاي کنارش کجاست اون دشت هاي پر از گل بابونه و لاله ي وحشي ياد مادر بزرگم گل افروز بخير چقدر گل بابونه رو دوست داشت چقدر جالب بود که اسم خودش هم گل افروز بود ولي افسوس که مادر گل افروزم رفت و الان دلم برايش تنگ شده اخه ادم وقتي بزرگ ميشه مادر بزرگ براش يه معنا ديگه پيدا ميکنه بي بي منم رفت، از اون مونده تسبيه و جا نماز، خدا مي دونه که خودش الان کجاست که چقدر دلتنگش شدم . کجاست اون بازي هاي کودکانه با، بابا شکر علي که بچه بودم از علم او بي بهره ماندم چه روحاني با صفاي بود هنوز يادم هست که وقتي ريشه سفيد بلندش را شانه مي کرد با او شوخي مي کردم و بعضي وقت ها که مريض مي شدم يا خاري بدست در بازي هاي کودکانه مي رفت سر بر حباي او مي گذاشتم تا با بوي حبايش ارام بگيرم راستي پدر بزرگم هديه ي به من داد که تا اخر عمرم همراهم خواهد ماند او بود که به من سوره ي حمد را اموخت و يادم است که در اون دوران کودکي چه ذوقي کردم که حمد را حفظ شدم حالا خودش کجاست خدا مي دونه حالا همه ي عمره کودکي من شده خاطره که در ذهنم خاک مي خورند .از اين مي ترسم که منم برم و خاطرهاي که از من مي مونه خاک بخورند درست مثل خاطرات کودکي خودم که براي خودم غريبه شدند .وا قعا عجب رسمي رسم زمونه .نوشتن اين خاطرات بدون اشک ميسر نبود.اميدوارم اگر کسي اين دل نوشته رو خواند اينگونه نباشد.