سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/1/28
2:47 صبح

خطوط زیر هیچ ربطی به هم ندارند...

بدست اسماعیل معنوی در دسته

چشم هایم درد می کند.

آب دماغم ...

انگشت بزرگ پای راستم درد می کند.

اینجا تاریک است.

فردا زلیخا دارد... ببخشید یوزارسیف دارد.

شاید باورتان نشود اگر بگویم الان یک مارمولک سفید خوشکل از لابه لای پنجره دارد به من نگاه می کند...هیسسس آرام .

میرحسین به اهواز آمده بود.

امروز خیلی کار کردم.درس نخواندم.

یوسف به دوران شادمانی خود رسیده.

وقتی ناله های یعقوب را دیدم و شنیدم خیلی سخت بود که گریه نکنم.

هوا خیلی خوب شده....بازگشت زمستان.

دیگر به استقبال های گسترده از احمدی نژاد عادت کرده ایم. عادت بد به یک کار خوب!

آب دماغم باز...

انگشتم هنوز درد می کند.

یادت هست چگونه یوسف و زلیخا پشت هفت درب بسته تنها بودند؟!

تنها بودند؟!

او نبود؟!

آمون؟!

خدا؟!

هنوز مارمولک سفید توی پنجره است.نه دقت کن. حالا 2 تا شده اند...

 

مارمولک