هشت ماه بود که به خانه نیامده بودم و پدرم رو ندیده بودم.چندماهی بود که خودم رو سرزنش می کردم، بی معرفتی هم حدی داره پسر! اهواز با هوای گرمش پاک کلافه ام کرده بود و حجم عظیم درس ها که یک خط درمیان می گذرانمشان و امورات شغلی ام که تاحدود یازده شب نفسگیر است ، از من انسانی ماشینی ساخته بودو اما حالا خوشحالم خوشحال از اینکه قید یک هفته حقوق را زده ام و مرخصی ام را بجای اینکه برای تفریح یا بیماری استفاده کنم برای عرض ادب و دست بوسی پدرم صرف کرده ام و الان در هوای مطبوع نصف جهان تنفس می کنم. دیشب به محض رسیدن به خانه با شلغم گرم مواجه شدم که تا حدودی غافلگیرکننده بود.
( البته من خودم خوزستانی الاصل هستم)