سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/12/20
9:41 عصر

وقتی که شانه ات را لمس کردم!

بدست اسماعیل معنوی در دسته

وقتی شانه ات به شانه ام می خورد بجز حسی که شیطان تحریکش می کرد، احساس دیگری هم داشتم. اگرچه تو به ظاهردختری بی بندوبار بودی اما با انتقال این حس به من بزرگترین معلم زندگیم شدی.

مردم حال و هوای شب عید دارند. همه سعی می کنند خود  را نو کنند.

با همه مشغله هایم بدم نمی آید به بهانه ای به بازار سری بزنم، شال و کلاه کردم و براه افتادم-شال که نه، ولی از آنجایی که کچل کرده ام کلاه الزامی است!- شلوغی خیابان به حدی است که با اولین نگاه به پیاده رو ها کنسرو ماهی را تجسم می کنی-البته از نوع مختلطش!- آدم های جورواجوری که هرکدام در پی گمشده ای راهی سرای شیطان یا همان بازار شده اند. کنترل چشم سخت است وقتی لذت شیرین و بی نظیر شفع و وتر را نچشیده باشی.یک نقطه شلوغ نظرم را جلب کرد نزدیک شدم، وانت آبی رنگی که مرغ دولتی کیلویی 2500تومان توزیع می کرد مردم با چه اشتیاقی خود را به وانت می رساندند... .برخی هم لباس های مختلف را امتحان می کنند.اینجا بازار است بازار! . مرتیکه از این ته ریش ما هم خجالت نمی کشد، همان پسرجوانی را می گویم که شلوار خاکی رنگی پوشیده بود وقتی از کنارش می گذشتم خیلی راحت داخل گوشم گفت: عکس،سی دی،پاسور عکس،سی دی،پاسور عکس،سی دی،پاسور!

از آن بدتر ساندویچ فروشی بود که بیش از اینکه به سوسیس و کالباسش نگاه کند از شیشه جلوی فر عابرین پیاده را ورانداز می کرد _البته برخی عابرین خاص!

مردم را همچو دریایی می دیدم که هم ماهی های زیبا دارد و هم خرچنگ های زشت. با دنیایی از غرور و خودستایی و همچون تافته ای جدابافته که گویا خدا شخصا عدم خطایش را تضمین کرده، قدم می زدم و از رفتارهای زشت دیگران ایراد می گرفتم. به نظرم برخی افراد خیلی سست عنصر بودند که به این راحتی.... و ناگهان  شانه ام، شانه ای را لمس کرد...! البته بهتر است بگویم شانه ای، شانه ام را لمس کرد . نمی دانم شاید نتوان نام این حس را شهوت گذاشت اما هرچه بود رنگ و بوی خوبی نداشت من که تا همین چندلحظه پیش از دیگران ایرادات بنی اسرائیلی می گرفتم حالا در مخمصه ای گرفتار شده بودم که درآمدن از آن فقط با لطف خداممکن بود. وقتی که دلم نمی خواست شانه اش از شانه ام جدا شود همان دختر به ظاهر بی بندوبار را می گویم هرچند با لطف خدا گذاشتم و گذشتم اما تازه فهمیدم حکایت من حکایت ان مردی بود که از خدا می خواست به او چشم بصیرت دهد و وقتی خداوند حاجتش را برآورد و به او قدرت نگاه کردن به چهره برزخی مردم را داد وحشت زده شد و مدام به همه اشاره می کرد که مثلا تو سگ هستی یا تو گرگ هستی و... وقتی در بازار مسیرش آرایشگاهی خورد با تعجب دید که آرایشگر قیافه انسان دارد ماجرا را با او درمیان گذاشت و آرایشگر به او گفت بیا جلوی آینه چهره خودت را ببین ، او یک الاغ دراز گوش بیش ندید!

;jk