سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/6/6
11:53 عصر

احمدی نژاد و سریال های تکراری...!

بدست اسماعیل معنوی در دسته

قبلا هم نوشته بودم که علت رای دادن من به احمدی‌نژاد، نه بخاطر آوردن پول نفت بر سر سفره‌ها بود، نه برای برقراری عدالت، نه زدودن فقر، نه بالا آوردن ما از زیر خط فقر (که البته سالهاست این پایین به ما خوش می‌گذرد) نه خانه‌دار کردن ما و نه هیچ وعده و وعید انتخاباتی دیگر. من به احمدی‌ن‍ژاد رای دادم تنها به این دلیل که قرار بود ما را از شر آدمهای تکراری نجات دهد. آدمهایی که سالها مجبور بودیم قیافه‌های تکراریشان را مانند سریالهای تکراری از تلویزیونمان ببینیم! آدمهایی که طبق یک قرار دوستانه، صندلی‌های مجلس و دولت را بین خودشان تقسیم کرده بودند و به حق و حقوقشان قانع بودند! آدمهایی که سالها چون کرکس و کفتار بر تمام ذخایر مادی و منابع زیر زمینی و رو زمینی این مملکت سایه انداخته بودند، آدمهایی که کوه و دشت و بیابان و صحرا و کویر و جنگل و دریای این سرزمین را جزو ملک شخصیشان می‌دانستند و هرکجا که بویی به مشامشان می‌رسید، سر و کله آنها هم پیدا می‌شد، آنوقت سیم خارداری بود و حصاری و اداره ثبتی و باقی قضایا! آدمهایی که البته در انظار عمومی پز چپ و راستی بودنشان را می‌دادند اما کافی بود که مثلا مراسم عروسی دختر فلان آقای «راستی» و یا ختنه‌سوران پسر فلان آقای «چپی» باشد، دیگر همه دشمنی‌ها به دوستی تبدیل می‌شد و این مردم بیچاره‌ی فلک‌زده‌ی آسیب‌پذیر «زیر خط فقر نشین» مملکت اسلامی بودند که انگشت به دهان می‌ماندند و تازه می‌فهمیدند که بله دعوا بر سر لحاف ملاست! در این اوضاع و احوال، شنیدن صدای مردی که از برهم زدن قواعد بازی آن آدمها دم می‌زد، غنیمت بود...


بله صحبت بر سر احمدی‌نژاد بود که ما را از شر آن آدمهای تکراری نجات داد. البته کنار گذاشتن مردان هزار چهره به همان سادگی نبود که احمدی‌نژاد تصورش را می‌کرد. نه تنها قطع کردن دست آنها از بیت‌المال، بلکه حتی افشای نام این پدرخوانده‌ها هم کار آسانی نبود. این را همه می‌دانستند و کمتر کسی بود که انتظار داشته باشد شق‌القمری در این مملکت ایجاد شود . هر چند خود احمدی‌نژاد این حقیقت را خیلی دیر با مردم مطرح کرد. صحبتهای چندی پیش ایشان در جمع مردم قم موید همین حرف است:« من قبل از انتخابات تصویری از صحنه تلاش برای برپایی عدالت در ذهنم داشتم. می‌دانستم که برپایی عدالت سخت‌ترین مرحله پیشبرد انقلاب اسلامی است. می‌دانستم که سنگین‌ترین عرصه‌های برخورد و تقابل در اجرای عدالت اتفاق خواهد افتاد اما باید در محضر شما مردم قم اعتراف کنم، آن چیزی را که الان دارم می‌بینم و تجربه می‌کنم، بسیار سنگین تر از آن چیزی است که ابتدا در ذهنم بود.» البته سخنان رییس جمهور در قم نکات تازه دیگری هم داشت. اعتراف به حضور و نفوذ گسترده کرکسهای اقتصادی و کفتارهای سیاسی در تمامی سیستمهای اداری مملکت و حتی سازمانهای زیرمجموعه دولت! احمدی‌نژاد همچنین این وعده را هم به مردم داد که سال 78 سال قطع دست بعضی‌ها از بیت‌المال خواهد بود!! به هر حال می‌توان نشست و منتظر ماند و با چشمان خود دید، در ادامه یا شاهد قطع شدن دست آن آدمها خواهیم بود، یا باز هم اعتراف رییس جمهور به گردن کلفتی آنها! اما برای من در اصل ماجرا هیچ تغییری ایجاد نمی‌شود؛ احمدی‌نژاد همان مردی است که ما را از شر سریالهای تکراری نجات داده بود!

نوشته :امیدحسینی منبع:سایت همتبار

مرد خستگی ناپذیر

87/6/3
10:21 صبح

مسافر کشی در تهران برای تبلیغ مسیحیت

بدست اسماعیل معنوی در دسته

اخیرا گروهی از مبلغان دینی مسیحیت در تهران فعالیت خود را در قالب «رانندگان نیکوکار تاکسی» آغاز کرده اند.این رانندگان با سوار کردن مسافران ورساندن آنها به مقصد نهایی ازدریافت کرایه امتناع می کنند ودرعوض به مسافران خود انجیل هدیه می دهند . یکی از افرادی که مسافر خودروهای مسافرکش غیررسمس تبلیغ کننده دین مسیحیت شده بود به خبرنگار عصر ایران گفت:از میدان جمهوری به قصد انتهای اتوبان نواب سوار پراید شدم سه خانم دیگر نیز مسافر آن بودند .وی افزود:به اطمینان اینکه درون خودرو سه خانم نشسته اند سوار شدم وتا رسیدن به مقصد مسافران با راننده در مورد دین مسیحیت وبازگشت مسیح با یکدیگر بحث و جدل می کردند .مسافر خوروی مذکور تصریح کرد:یکی از مسافران زودتر از من پیاده شد وراننده بدون آنکه از او پولی بگیرد وی را به عیسی مسیح سپرد وکتاب انجیل را به اوهدیه کردولی او از پذیرفتن کتاب خودداری کرد


87/6/3
10:20 صبح

امن ترین جای دنیا…

بدست اسماعیل معنوی در دسته

   شفاف ترین خاطره ام از تو یک لبخند بود. پنج ساله بودم . ظهر گرم تابستان سایه انداخته بود روی سرمان . تازه بازی « آژیر قرمز و فرار» را یادم داه بودی ، گفته بودی هروقت صدای آژیر را بشنوم باید فرار کنم و جایی امن پناه بگیرم . امن ترین جای دنیا برای من آغوش گرم ت و بود .

   ایستاده بودی کنار حوض با پیراهن خاکی و چفیه ای روی شانه ات . حوض نور را روی صورتت می رقصاند . زانو زدی و دستهایت را باز کردی ، منتظر من . دویدم طرفت و هنوز چندقدم مانده بود برسم به تو که انفجار دل شیشه های خانه را شکست و آسمان شلوغ شد . تو گفتی یاعلی و من در آغوش تو پنهان شدم . دستت موهایم را آهسته آهسته نوازش کرد . سرچسباندم به شانه ات و بوی لباست را فهمیدم ، بوی گلاب ، بوی غروب های پنجشنبه ، بوی صلوات ، مسجد ، نماز جماعت ، تکبیر ، بوی دسته های سینه زنی . بی صدا گریه گردم اشک سرشانه ات را خیس کرد که خیال کردی از انفجار ترسیده ام . اما ترس من از رفتن تو بود . وقت خداحافظی ، حسودی ام شده بود به ساکت که آن را با خودت می بردی ، به کلاشت که چسبیده بود به شانه ات ، به چکمه هایت، به چفیه ات، کلاهت، قرآنت، و همه چیزهایی که با تو به جبهه می آمدند و تو آنها را انگار بیشتر از من دوست داشتی . در گوشم نجوا کردی : «دختر من هیچوقت گریه نمی کند!»

***

   دومین خاطره ام از تو یک عکس بود . هفت ساله بودم اما مدرسه نمی رفتم ، معلم ها در تلویزیون درس می دادند و برفک ها که می آمدند زنگ تفریح شروع می شد . عکس تو را یکی از هم رزمهایت آورده بود . دوازده نفر بودید ایستاده در سنگری سبز ، دست برشانه هم . روی سربندهایتان نوشته بود یا علی. در سنگر شما حوضی نبود اما نوری روی صورت هایتان رقصیده بود . بعدها مادر گفت آنها که کنار تو ایستاده بودند همه شهید شده اند .

   بازی آژیر و فرار هنوز ادامه داشت اما این بازی برایم کهنه شده بود ، بی تولطفی نداشت . می نشستم کنار حوض و خیره می شدم به آسمان بی پرنده و بمب هایی که مثل لکه های قیر از کف آسمان چکه می کردند و سقف خانه ها را از هم می شکافتند .

***

   سومین خاطره ام از تو ، آمدنت بود . دوازده ساله بودم و هرشب خواب می دیدم که آغوش باز می کنی برایم و من می دوم به سوی ات ، بی آنکه انفجار خاطره خوبمان را به هم بریزد . خواب هایم تعبیر شد . یک روز بی خبر آمدی اما خودت را جا گذاشته بودی ، مرا نمی شناختی .

   در چارچوب درایستادی به تماشا ، یکی از همرزم هایت هم آمده بود . آهسته گفت : «موج انفجار...» اخم کردی و زیرلب چیزی گفت که گمان کردم ، اسم من باید باشد ، نگاه کردی به آسمان که قیر دیگر از آن چکه نمی کرد . جنگ تمام شده بود اما تو دستهایت را گذاشتی روی سرت ، چشم بستی ، فریاد زدی ، گریه کردی ، اسم رفقایت را صدا زدی . جایی جلوی چشمهای خسته تو ، همه آنها که در عکس کنارت ایستاده بودند ، شاید دوباره شهید می شدند که داد می کشیدی و سرت را به دیوار می کوبیدی . ترسیده بودم . التماس می کردم که تمامش کنی . همرزمت گفت : «موجی شده...» یکی از قرصهایت را گذاشت توی دهانت ، آرام شدی ، سر گذاشتی روی شانه اش، کمکت کرد روی پایت بایستی . حوصله داشتید، بیایید آسایشگاه ، دیدنم . » و به من نگاه نکردی ، هنوز مرا نمی شناختی .

   همه روزهای بعد هم به دیدنت آمدن که شاید بشناسی ام اما تو راه می رفتی و اسم مرا آهسته آهسته زیر لب تکرار می کردی ، گریه می کردی ، شعر می خواندی اما با من حرف نمی زدی .

***

آخرین خاطره ام از تو دیروز بود . پشت در « اتاق فیکس» آسایشگاه. درچوبی بین من و تو حایل شده بود . از روزنه کوچک نگاه کردم به تو و تو نگاه کردی به من . دیوارهای اتاق با موکت های سبز پوشانده بودند تا فریادهایت به گوش ما نرسد . ولی تو فریاد نمی زدی . کز کرده بودی گوشه اتاق. مرا که دیدی ، بلند شدی ، جلو آمدی . گفتی : « سلام »

   باز شروع کردی زیرلب اسم مرا گفتن . یکی از پرستارها آهسته گفت : « توی این اتاق راحت تر است به خودش صدمه نمی زند.»

     زیر نور تنها لامپ زرد اتاقل ، چشم هایت عسلی تر بود و یاعلی گفتی از جا برخاستی . به روزنه نزدیک تر شدی . باز مثل روز رفتنت بی صدا گریه کردم . انگشتهایت از روزنه گذشت . صورتم را به سرانگشت هایت نزدیک کردم . دستت می لرزید . اشکم را پاک کردی و آهسته نجوا کردی:«دختر من هیچ وقت گریه نمی کند.»

نویسنده:ناشناس


87/6/3
10:18 صبح

تو خود حجاب خودی ...

بدست اسماعیل معنوی در دسته

بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم کسی هست که انتظار ما را می کشد . کسی که دست یاریش را به سویمان دراز کرده است ، تا کمکمان کند. زمانی که در دریای مواج مشکلات گرفتار شده ایم و در حال غرق شدن هستیم  ، دستی که به طرفمان دراز شده تا به ما کمک کند را نمی بینیم .

   بی آنکه بشنویم صدای یاری دهنده را که نام ما را فریاد می کند . بی آنکه بدانیم او به ما خیلی نزدیک است . آنوقت است که باز دست و پا می زنیم تا خود را نجات دهیم ، غافل از اینکه با هر تلاشی گرفتارتر می شویم .

   آری بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم که این خود مائیم که راه را بر یاری دهنده بسته ایم . این ما هستیم که او را فراموش کرده ایم وگرنه نگاه او همیشه روشنی بخش خانه ی دل مان است ، این ما هستیم که پنجره ی قلب هایمان را بسته ایم .

   آری بسیاری از ما آدم ها ، نمی دانیم که حسین (ع) و حسینیان ابدی اند . مشکل در آزادگی ماست . حسین (ع) همیشه هست ، حسین (ع) نفس می کشد باریه های مهدی (ع) ، حسین (ع) ما را به سوی خود می خوان با نوای مهدی (ع) .

   آری ، بسیاری از ما آدم ها نمی دانیم به هر طرف که سر بگردانیم ، در میان همین صدای ماشین ها  ،دود خیابان ها ، شلوغی شهرها و همهمه ی انسان ها ، خیمه ی اماممان برافراشته است و اوست که نگاه رئوفش همه قلب ها را به سوی خود می خواند . کافیست فقط مرکب هایمان را به سویش برانیم . کافیست فقط در محضرش زانوی احترام برزمین بسائیم. کافیست شرمسار، سر به زیر افکنده ، بگوییم : « ای فرزند رسول خدا ! ما راه بر تو بسته ایم ، دست نیاز به سوی دیگری دراز کرده ایم .

   کوه گناهمان گرده ی زمین را بی تاب کرده است . اینک از کرده ی خود پشیمانیم و به درگاه خداوند توبه می کنیم و آماده ایم که هستی ناچیزمان را در راه شما قربانی کنیم.»

     آن وقت است که چشم می گشاییم و گرمای آغوش امام آن چنان نوازش بخش روح و جانمان شده است که دیگر تصویر هیچ آغوش بازی اجازه ی ورود به حریم ذهنمان را نخواهد داشت . آری، آنوقت است که همه ی ما آدم ها می دانیم ، همه ی ما می دانیم که ...


87/2/17
11:58 عصر

چند تا سهمیه می تونه جای یک نگاه پدر رو برای آدم بگیره...؟

بدست اسماعیل معنوی در دسته

سلام

سلامی به معصومیت نگاه کودک همسایه

گفتیم که می خواهیم از عدالت بگوییم وبی عدالتی از عدالتی که این روزها بسیار پایمالش می کنند به نام برپایی اش چه خیانت ها که به او روا نمی دارند.

نمی دانم چرا یاد امید افتادم  پسر همسایه مان را می گویم امسال دانشجوی دانشگاه آزاد است. می گفت وقتی استاد شغل پدرم را پرسید در جوابش گفتم "شهید شده" ناگهان چند نفر از همکلاسی هایم با پوزخندی حساب شده گفتند : پس با سهمیه اومدی دانشگاه...؟ خودش می گفت که از خجالت هلویی شده بود ببخشید آلبالویی...   ولی یک لحظه به خودش اومد یاد اون لحظه ای که از دوستای باباش شنیده بود پدرش با چه شجاعتی روی مین رفته بود خداییش شاید خیلی شنیده باشی ولی بازهم وقتی آدم خودش رو جای اون کسی می ذاره که خودش رو روی مین پرتاب می کنه دلش می ریزه  از خاطره مون دور نشیم گفت به خودم اومدم وبرگشتم بهشون حالی کردم که اولا اگه من وشما الان اینجا نشستیم بخاطر ایثار اونها بوده تازه این سهمیه افزوده بر ظرفیت دانشگاه است که هزینه اون را هم تا حدی بنیاد تامین می کند پس به این ترتیب فرزندان شهدا توی دانشگاه جای کسی رو نگرفتن بلکه به عبارتی یک صندلی اضافه کردن نمی دونم شما هم مثل من متوجه حرف امید شدید یا نه ولی خواستم این رو بگم که شاید بعضی از ما حتی نتونیم چند روز دوری پدر ومادرمون رو تحمل کنیم پس چطور اون جوونی که از پدرش فقط یک عکس زیبا ویک پلاک دیده گه گاهی از بعضی از ما متلک می شنوه...؟

 

راستی به نظر شما چند تا سهمیه و امتیازهای ورودی ها می تونه جای یک نگاه پدر رو برای آدم بگیره...؟

 

 

 


<   <<   11   12   13